سرهنگ عبدالصمد جعفری از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که در دوران جنگ توسط دسته ای از نیروها تحمیل شد. وی مشخصاً در لشکر 106 و در لشکر مینیکاتیوشا امام حسین (ع) خدمت کرد.
به گزارش ترندونی، روزنامه جوان ادامه داد: وی خاطره ای از سردار شهید حاج احمد احمد کاظمی فرمانده لشکر 8 نجف را یادآور شد.
عملیات بدر
1963 مارس. در عمل جراحی بدر دستم را از دست دادم. زخم من آنقدرها هم بد نبود، اما باید بانداژ را پس می گرفتم. بچه ها از من خواستند که با آمبولانس به آمبولانس بروم اما از آنجایی که می توانستم راه بروم به آمبولانس گفتم که در میان مجروحانی که وضعیتشان وخیم است بمانند و من هم می توانم از اورژانس عبور کنم. در حاشیه بزرگراه خارج از منطقه با چند کودک مواجه شدیم که زخمهایشان سطحی بود و با ماشین و موتورسیکلت شکسته شده بود. از قضا چند نفر از بچه های مجروح لشکر نجف هم رسیدند و آنجا همدیگر را دیدیم. کنار جاده نشستیم و منتظر بودیم تا ماشین های عبوری ما را برگردانند.
یک زائر آمد
در همین حین حاج احمد کاظمی با جیپ رسید. بچه های لشکر نجف خود را دید و آنها را شناخت و از ماشین پیاده شد. مجروحان نجف برخاستند و گفتند بچه های یک گردان یا گروهان هستند. من خیلی تعجب کردم که حی احمد به عنوان فرمانده لشکر حتی رزمندگان گردان را می شناخت. با بچه ها یکی یکی خوش می گذشت تا اینکه به من رسید. در آن تاریکی، صورتهایمان تار شده بود، اما او گفت: «فکر نمیکنم شما از بچههای ارتش ما باشید! گفتم نه، من عبدالصمد جعفری رزمنده لشکر 14 هستم. سپس پرسید: ضررت چیست؟ گفتم دستم شکست. دستم را گرفت و صلواتی را فرستاد و گفت: خدا خوب باشد. بعد به من گفت اگر لازم شد این جیپ را بگیر و با آن به مرکز درمانی بروم. توی صف راه می روم، فقط یک جیپ به من بده. ما اصرار داشتیم که شما به عنوان فرمانده لشکر به ماشین های بیشتری نیاز دارید و سر کار بروید. وقتی خواسته ما را دید بیرون رفت و با دستگاه دیگری به بیمارستان رفت.
یک لحظه
آن شب تمام توقف حاج احمد و تفریحش با ما پنج دقیقه بیشتر طول نکشید. شاید یک دقیقه با من صحبت کرد و همان چند جمله ای که گفتم را رد و بدل کردیم. از اواخر دهه 70 (پس از 15 یا 16 سال) بود که حی احمد برای مدت کوتاهی فرمانده لشکر امام حسین (ع) شد. برای بازدید از تیپ 1 آمده بود. من هم با سرگیجه توی تیپ بودم. افسران ارشد برای استقبال از فرمانده لشکر در ساختمان تیپ صف کشیده بودند. آمد و با ما دست داد. مختصری با بچه ها صحبت کرد و گذشت. وقتی به استقبالم آمد اسمم را روی برچسب لباسم دید. ساکت شد و پرسید: «آقای عبدالصمدایی جعفری چطوری؟ دستت چطور است؟ متعجب شدم. گفتم دست من اینطوری نیست. گفت آخرین باری که دیدمت دستت زخمی شد. 1963 در عملیات بدر شب تو را در جاده دیدم. با تعریفش یاد خاطرات آن شب افتادم. واقعا برایم عجیب بود که فقط یک دقیقه مرا در تاریکی دید و خیالم را راحت کرد، اما در همان دقیقه جلسه نام و لحن صدایم را حفظ کرد و حالا بعد از گذشت سال ها دوباره مرا شناخت.
انتهای پیام/