پدرم تعریف میکرد وقتی اولین تابوت (که تابوت برادرم بود، اما پدرم خبر نداشت) را روی دوشم گذاشتم، دیدم نمیتوانم نفس بکشم و قفسه سینهام سنگین شد. حالم خیلی بد شد. همهاش میگفتم علت این حالم چیست؟ تا اینکه روز بعد زنگ زدند و خبر شهادت پسرم را دادند.
به گزارش ترندونی، متنی که میخوانید گفتوگوی روزنامه «جوان» با خواهر شهید محمدرضا شحنه است؛ شهیدی که وصیت کرده بود در تشییع پیکرش شیرینی پخش کنند.
نام شهید محمدرضا شحنه از آنرو انتخاب شده بود که پدرش ارادت خاصی به امام هشتم (ع) داشت؛ لذا او را محمدرضا نامید. شهید شحنه در بهمن سال ۴۱ متولد شد و ۲۰ سال بعد در دوم خرداد ۱۳۶۱ در عملیات الیبیتالمقدس در منطقه خرمشهر به شهادت رسید. پیکرش در گلزار شهدای سمنان در کنار مرقد امامزاده یحیی آرام گرفت. محمدرضا از مادرش خواسته بود که در تشییع پیکرش شیرینی و نقل پخش کند و به مردم روحیه بدهند.
برادری که مثل یک معلم بود
شهید در خانوادهای رشد کرد که مرحوم پدرم کارگر کارخانه ریسندگی و مادرم زهرا خانم خانهدار بود. من فرزند سوم خانواده هستم و چهار خواهر هستیم. داداش محمدرضا فرزند اول خانواده و تک پسر خانواده ما بود. ایشان در دهم بهمن ۱۳۴۱ در خانواده مذهبی در سمنان متولد شد. پدرمان به علت ارادت خاصی که به امام هشتم داشت، او را محمدرضا نامید.
من در دوره انقلاب هشت ساله بودم. اما محمدرضا ۱۶ سال داشت و از مسائل سیاسی، مطالبی را درک میکرد. من داداش محمدرضا را نه فقط به چشم یک برادر که به چشم یک دوست و یک معلم نگاه میکردم. چون خواهر اولم ازدواج کرده بود و دو تا خواهر دیگرم کوچک بودند، من خیلی وابسته به داداش محمدرضا بودم. به خاطر همین وقتی شهید شد ضربه سختی خوردم. محمدرضا همیشه در همه کارها کمک و همراه من بود. به خصوص در درسهایم هر وقت نمره خوبی میگرفت برایم جایزه میخرید.
ماجرای غنیمت اسلحه مأموران
دوران نوجوانی محمدرضا با فعالیتهای ضد رژیم شاهنشاهی سپری شد که در نهایت از او جوانی بسیار پرشور و فعال ساخت. چون منزل ما در کنار مسجد جهادیه در خیابان بهشتی سمنان بود، باید بگویم تمام تظاهرات و برنامههای انقلابی در این مسجد انجام میشد و من از همان ابتدا ناظر برنامههای انقلابی نوجوانان محله به خصوص برادرم محمدرضا بودم.
یکبار محمدرضا اسلحه یکی از مأمورها را برداشته و با خود به خانه آورده بود. یادم است آن را داخل لحافهای کمد مخفی کرد تا اینکه بتواند شبها با دوستان انقلابی خودش در زیرزمین خانه با آن اسلحه تمرین کنند و کار با سلاح را یاد بگیرند.
از دیگر کارهای محمدرضا این بود که شبها مخفیانه با دوستانش مواد منفجره درست میکردند و میرفتند پشت بام «الله اکبر» سر میدادند. برادرم از همان اول بچه نترسی بود. من همه جا با او بودم و او عاشق انقلاب و امام بود. برادرم به قدری به حضرت امام عشق میورزید که وقتی ایشان روز ۱۲ فروردین ۵۷ به ایران برگشتند، محمدرضا همراه دوستانش با موتور سیکلت از سمنان به سمت تهران رفتند تا در استقبال از امام آنجا باشند. عکس این حرکت برادرم با دوستانش که روی موتور هستند به یادگار مانده است. هر وقت این عکس را که آویخته به دیوار خانه مامان است نگاه میکنیم تداعی این خاطره از داداش میشود.
یک لحظه آرام و قرار نداشت
محمدرضا کلاً شور انقلابی زیادی در سر داشت و در تمام برنامههای انقلابی شرکت میکرد. در زندگی هم فرد مستقلی بود. با همان پولی که به دست میآورد برای خودش موتور، دوربین عکاسی، ابزار مکانیکی خریده بود. بیشتر به فکر نیازمندان بود و بستههای خوراکی برای فقرا تهیه میکرد. بدون اینکه کسی خبردار بشود برای آنها میفرستاد. همیشه به مادرم سفارش میکرد که به دیدن مادران شهید و خانوادهایشان برود و به آنها سر بزند و اگر خانواده شهدا کاری داشتند دریغ نکند و کمک کند. خودش هم همین کار را میکرد. یادم میآید داداش محمدرضا شبها بچههایی را که در درس ضعیف بودند جمع میکرد. چون اول جایی نداشتند فرش پهن میکرد و جلوی خانمان زیر تیرچراغ برق تا صبح به بچهها در درسشان کمک میکرد. خودش هم درس میخواند. بعدها داداش توسط یکی از دوستان باغی تهیه کردند و آنجا فعالیت انقلابی انجام میدادند. اعلامیههایی که از امام (ره) بود پخش میکردند و شبها میرفتند دور و بر مسجد در کوچهها روی دیوارها شعار انقلابی مینوشتند. کلاً یک لحظه آرام نمینشست. داداش برای خودش هدف داشت و تا لحظه آخر از انقلاب و رهبری دفاع کرد.
ترک تحصیل به خاطر فعالیت انقلابی
فعالیت سیاسی و انقلابی برادرم آن قدر زیاد بود که قبل از پیروزی انقلاب مجبور به ترک تحصیل شد. به ناچار در کارخانه ریسندگی کنار پدر مشغول به کار شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در مدرسه شبانه ثبت نام کرد و تا سال سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد.
بعد از انقلاب اولین کاری که محمدرضا انجام داد این بود که عضو بسیج شد. بعد هم به عضویت سپاه درآمد و از همان طریق به جبهه اعزام شد. خوب برای هر مادری سخت است جگر گوشه خودش را به جبهه بفرستد. به خصوص که محمدرضا تک پسر خانواده بود و پدرم هم مریض بود. اما وقتی برادرم دید بیشتر دوستاش جبهه رفتند و اکثرشان شهید شدند، آمد پیش مادرم و از او خواست که برای جبهه رفتن به او رضایت بدهد. مادرم گفت من تنها تو را دارم و پدرت هم مریض هست (پدرم آسم داشت) برادرم گفت مادر چرا این حرف را میزنی؟ مگر خون من از خون دیگران رنگینتر است؟ جبهه رفتن وظیفه ما است.
برادرم با وجود اینکه تک پسر بود، نهایتاً توانست رضایت پدر و مادرم را بگیرید و به مدت سه ماه و ۱۰ روز به جبهه برود و نهایتاً در عملیات الیبیتالمقدس شهید شد. دوستان برادرم تعریف میکردند در عملیات الیبیتالمقدس برادرم آرپیجی زن بود. در جریان عملیات ترکشی به محمدرضا اصابت میکند و از ناحیه پا مجروح میشود. چون زمان عملیات بود، متأسفانه کسی نمیتواند او را به عقب برساند. برای همین برادرم هشت ساعت در منطقه میماند و نهایتاً بر اثر خونریزی زیاد به شهادت میرسد.
تابوت پسر بر دوش پدر
پدرم سر کارگر کارخانه ریسندگی سمنان بود. آن زمان شهید زیاد میآوردند و از طرفی هم آمبولانس زیاد در دسترس نبود و مجبور بودند از ماشینهای کارخانه برای آوردن پیکر شهدا استفاده کنند. پدرم مسئولیت این برنامه را بر عهده داشت. پدرم تعریف میکرد یک شب به او زنگ میزنند که شهید آوردیم و ماشین بیاورید تا پیکر شهدا را به معراج انتقال بدهیم. پدرم هم مشغول جابهجایی پیکرها میشود.
خودش بعدها تعریف کرد وقتی اولین تابوت (که تابوت برادرم بود، اما پدرم خبر نداشت) را روی دوشم گذاشتم، دیدم نمیتوانم نفس بکشم و قفسه سینهام سنگین شد. حالم خیلی بد شد. همهاش میگفتم علت این حالم چیست؟ تا اینکه روز بعد زنگ زدند و خبر شهادت پسرم را دادند. آن لحظه متوجه شدم آن تابوت که بردوش میکشیدم تا به معراج شهدا انتقال بدهم تابوت پسر خودم بود.
ارادت خاص به امام زمان (عج)
مادرم تعریف میکرد که تنها پسرش محمدرضا از همان بچگی ارادت خاصی به امام زمان (عج) داشت. موقعی که محمدرضا چهار سال بیشتر سن نداشت همراه مادرم به کنار رودخانه رفته بودند تا مادرم لباس بشوید. با شنیدن صدای محمدرضا به طرفش برمیگردد. برادرم آن موقع فقط چهار سال داشت، اما موقع زمین خوردن نام امام زمان (عج) را صدا کرده بود.
همچنین مادرم میگفت زمانی که محمدرضا شش ساله بود. موقع نماز صبح از خواب بیدار شد. به محض اینکه سلام نماز را دادم، گفت مامان! دیشب خواب سه تا آقا را دیدم. یکی از آنها روی سرم دست کشید و گفت شما سرباز امام زمان (عج) میشوی.
پخش نقل و شیرینی در مراسم شهید
برادرم در وصیتنامهاش از مادرم خواسته بود که در تشییع جنازهاش نقل و شیرینی پخش کند و با این کارش به مردم روحیه بدهد. در بخش دیگر از وصیتنامهاش این طور نوشته بود از خواهرانم میخواهم همانند حضرت زینب (س) باشند. ایشان در زمانی که امام حسین (ع) را شهید کردند، راهش را ادامه داد و با خطبههایی که میخواند، یزید را رسوا کرد و شما هم صدام و منافقین را رسوا کنید. من به عنوان یک کارگر، از همه کارگران میخواهم که کم کاری نکنند و با تولید بیشتر مشتی محکم بر دهان یاوه گویان مشرق و مغرب بزنند. از همه مسلمین، برادران و خواهران میخواهم هر کاری را انجام میدهید هر سخنی که میگویید و حتی راه رفتن شما برای خدا باشد. نفاق، دروغ، غیبت و حسادت را از خود دور کنید و برادروار زندگی کنید. هر خطا و لغزشی که از من دیدید، به پای مکتبم نگذارید و مرا ببخشید. پدر گرامی و مادر عزیزم! خوشحال باشید که من در راه خدا شهید شدم و با مرگ طبیعی یا در بستر و با ذلت و خواری نمردم.
اموات وقتی از دنیا میروند بعد از مدتی کمکم به فراموشی سپرده میشوند. ولی من با گذشت ۴۱ سال از شهادت برادرم هنوز وجود او را در زندگیام احساس میکنم. همیشه سخنان محمدرضا که تأکید بر مسئله حجاب بود، در ذهنم تداعی میشود. خیلی وقتها میروم سر مزارش و با او صحبت میکنم و از مشکلات و بچههایم برایش میگویم. از او راهنمایی میخواهم. همانطور که گفتهاند شهدا زنده هستند واقعاً شعار نیست. حضور شهدا را میتوان در جای جای زندگی دید.
انتهای پیام