«بار اول سید رو سال ٨٣، دقیقاً تو همین ایام، یعنی دو سه روز پس از شب چله و حدود یک هفته پیش از کریسمس دیدم. تنهایی بار و بندیل بسته بودم برای ساخت مستند سرخِ سپید.»
به گزارش ترندونی، سهیل کریمی، از مستندسازان مطرح ایرانی در دلنوشتهای در کانال تلگرامی خود در پی شهادت سردار شهید سید رضی موسوی نوشت: اون موقع رفتن به سوریه و لبنان ویزا میخواست. من روادید سوریه رو گرفته بودم ولی روادید لبنان رو بنا داشتم از دمشق بگیرم. کار عجلهای بود و چارهای نداشتم.
پام به فرودگاه دمشق که رسید پلیس فرودگاه هوار شد سرم که این همه تجهیزات فیلمسازی رو برای چی وارد سوریه کردم که سید مثل شاهین رو سرشون تاخت که «ما فی مشکل، هذا مِنا» و من از اون موقع شدم منای سید رضی. اون من رو میشناخت ولی من از چند و چون سید اطلاعی نداشتم.
اول فکر کردم از مسؤولان سوریه هستن ولی وقتی یه گوشه خلوت با عتاب بهم گفت: «مشدی! این همه وسیله حرفهای رو واسه چی بدون مجوز آوردی؟» تازه فهمیدم این همون سید رضی موسوی مسؤول حفاظت قدس در دمشقه.
بهشون گفتم تازه اینکه چیزی نیست، فردا صبح ساعت هشت و نیم باید ضاحیه بیروت باشم تو دفتر سید حسن(نصرالله) ولی هنوز ویزای لبنان رو ندارم!» چشماش رو گرد کرد و همونجور متعجبانه گفت: «همین کارا رو کردی که آمریکاییها باهات داداش شدند دیگه.»
فردا صبح دکتر هشام پسر ابوهشامِ معروف به سفارش سید رضی، ساعت پنج و نیم تو خیابون مزّه دمشق سوارم کرد و تا سه راه شتوره در اونور مرز من رو رسوند.
١٠ روز در لبنان بودم. تک و تنها با اون همه وسیله. و حتی بدون ویزا. موقع برگشت چون باز باید از مرز لبنان رد شده و به دمشق میرفتم این بار دکتر هشام از بعلبک اومد تو همون سه راه شتوره و من رو گذاشت تو خاک سوریه ولی خیلی دیر کرد. اینقدر که ٢٠ دقیقه پس از بسته شدن کانتر پرواز رسیدم فرودگاه. تا جایی که حتی رییس فرودگاه هم نتونست خلبان رو راضی به باز کردن در هواپیما کنه. من موندم و یه اسکناس ١٠ دلاری تو جیبم که اون رو هم دادم به راننده تاکسی که تا هتل بستان دمشق من رو برسونه. همه داراییم رو تو لبنانی که حتی ویزاش رو نداشتم خرج کرده بودم. اون هم با معجزهای که هنوز براش جوابی ندارم.
تو هتل بستان برای اینکه پول پیش ازم نخوان سراغ محمد رسپشن پیشین هتل رو گرفتم. گفتند نیست ولی همینکه آشنا در اومدیم فقط کلید اتاق رو بهم دادند بی پول پیش. رو تخت که ولو شدم زنگ زدم به لیلا و گفتم که چی شده و اینکه از داداشش مرتضی راه چاره بپرسه. نیم ساعت بعد گوشی اتاق زنگ خورد. اونور خط طرف به فارسی گفت: «مشدی! باز گل کاشتی که…» سید رضی بود. انگار از یه معادله لاینحل رهایی پیدا کرده بودم. صبح با هم تو میدون مرجه قرار گذاشتیم و سید ٣٠٠ دلار گذاشت کف دستم و گفت: «بلیت هم بگیرم؟» گفتم: «بچهها واسه سه روز بعد بلیت گرفتند برام.»
همدیگه رو بوسیدیم و خداحافظ تا اینکه فتنه سوریه در سال ٨٩ شروع شد و من برای مستند فتنه شام باز راهی سوریه شدم و تو چندین بار رفت و آمدم هر بار در جایی سید رو میدیدم. سید رضی تو اون سالها دیگه یکی از کارشناسای خبره و مستشارای مجرب تو سوریه شده بود ولی از اون صفا و صمیمیت همیشگیش ذرهای کم نشده بود. همونطور بشاش، همونطور خندان و همونطور دستگیر…
تا اینکه غروب دوشنبه چهارم دی، دیهیم زنگ زد و گفت سید رضی رفت. فرو ریختم. صبح با لیلا کلی راجع به حسین نصرتی (محمودرضا بیضایی) حرف زده بودیم. آخه دیشب خواب دیدم گوشیم زنگ میخوره و روش هک شده «حسین نصرتی»! تو همون خواب متعجب بودم حسین که شهید شده، این کیه با خط حسین داره بهم زنگ میزنه؟ که از خواب پریدم و نتونستم جواب تماس رو بدم.
خدا کنه سید رضی جواب ما رو از آسمون بده.
انتهای پیام